گزارش

دیده های جناب زبان فارسی


همشهری‌آنلاین-سحر جعفریان‌عصر: درست مثل روز نخست یعنی ١٧ مهر ۱۳۵۰؛ پا بر جا و خیره رو به سوی شمال‌غربی، وسطِ ترافیک خودرو و انبوه دود و بوق، لابه‌لای ساختمان‌های کوتاه و بلند، بین رهگذران شتابان و دلارفروشان پُرچانه و عتیقه‌شناسان بساطی. حالا حکیم‌ابوالقاسم فردوسی، حکیم‌تر شده و از سیاست و سلطنت و انقلاب، از اقتصاد و التهاب و حباب‌های ارز و دلار، از اجتماع و زن سرخ‌پوش و پیرمرد شربتی‌فروش و شهرسازی بسیار می‌داند که اگر مجالِ حماسه‌سرایی دوباره پیدا کند یقین شاهنامه‌ای دیگر خواهد سرود. به بهانه روز پاسداشت زبان پارسی و بزرگداشت شاعر توس که جهانی‌ست راهی میدان فردوسی می‌شویم تا ساعتی، ببینیم و بشنویم چیزهایی را که تندیس‌اش می‌بیند و می‌شنود.

زن‌سرخ‌پوش و متروی تیزتر از رخش

«به نام خداوند جان و خِرَد/ کز او، یکی، فردوسی برآید»؛ شاعری که دهقان بود و اسطوره به پارسی سرود و احتمالا، خراج حکومتی و شاید هم کمی تنگدستی و اندکی مشکلات ریز و درشت و معدودی نیز اتفاقات عجیب و غریب، نهایت فراز و فرودهایی بوده که طی عمر، نفس‌زناناز آنها پایین و بالا رفته و گفته: «هست مگر دِگر چیز/ که نادیده مانده به زیر». فراز و فرودهایی که بانَقل عشق بیژن و منیژه یا قیام کاوه و رزمِ رستم، نوشداروی به‌موقع‌یشان شده وحالا اما پیداست با این روزگارِ افزون که گذرانده در فکرنوشدارویی دیگر است. به‌ویژه از آن وقت که عشقِ زن‌سرخ‌پوش را دید و از پچ‌پچ‌های رهگذران دانست عشقی عمیق‌تر از عشق ِ زال و رودابه هم هست. مثل یاقوت که با لباس‌های یک‌دست قرمز ۳۰ سال، پیوسته به امید وصال و دیدار، کناری از میدان قدم می‌زد. یا آن وقت (۱۳۸۷) که ۴ گوشه میدان، ورودی و خروجی‌های ایستگاه مترو سر برآوردند و فردوسی اندیشیداز رخش، تیزپاتر هم هست. از اینهاست که صورت تندیس شاعر توس همیشه حال و حالتِ تفکر دارد.

دیده های جناب زبان فارسی

فردوسی و علاء‌الدوله و صدیقی

با این همه علم که فردوسی داشت و این همه خیال که می‌بست اما نمی‌دانست قرن‌ها بعد، ابوالحسن صدیقی، میکل‌آنژ ایرانی، اسکنه و سوهان و چکش دست می‌گیرد تا زوایای سختِ سنگ‌های مرمر کارارا به تندیسی از او تراش و صیقل دهد. این را حتی محمدرحیم‌خان علاء‌الدوله، نسقچی‌باشی و حاکم تهران ناصری که با دوراندیشی، بنچاقِ زمین‌های بایر و بی‌سکه شمالِ حصار صفوی را به نام خود زده‌بود نیز نمی‌دانست و گمان نمی‌برد روزی، وسط همان زمین‌ها که بالاخره، اقبال و ترقی یافته‌بودند، تندیس خوش‌تراشِ فردوسیِ شیرین‌سخن را جای خواهند داد.

وقتی زال، دلارفروشی یاد می‌گیرد

حالا دیگر زال هم که همان کودکِ مرمری نشسته به پای تندیس فردوسی‌ست پس این سال‌های رفته، حسابی به چَم و خمِ کار دلالانِ ارز و بساط‌گسترانِ آنتیک‌فروشِ آن دور و اطراف و تابلوهای اعلام نرخ ارز و سکه واقف شده و اگر زبان سخن داشت به جای هم‌زبانی با سیمرغی که او را بر بالای کوه البزر پروراند، می‌گفت: «نَخر تو این دلار و این ارز/ که باشد بازار در التهاب و نیست این زَر» یا شاید هم به آنها که می‌خواهند سوار موتورهای مسافر بَر و تاکسی شوند، می‌گفت: «حواست باشد به نرخ کرایه/ گران می‌گویند صاحبان ابوطیاره». از آلودگی، دود و گوگرد در هوا بپیچد و یا از فراوانی باران، آسمان پُر از اکسیژن شود، روز باشد یا شب، گرم باشد یا سرد، فردوسی چشم دوخته به ضلع شمال غربی میدان و رو به سوی خیابان هم‌نامش که صرافی‌ها تنگ هم دو طرفش کرکره بالا داده‌اند. همان ضلع و زاویه که ساختمانی بلندتر از باقی ساختمان‌های قدیمی و جدید، بالا رفته…همان که قرار بوده «برج شاهنامه» نام بگیرد. ؛ هر چند که آخرِ آن (برج شاهنامه) خوش نبوده‌است.

گاهی خودکشی توت‌ها و گاهی خواب قیلوله آدم‌ها

صدای غالب به گوش زال و فردوسی علاوه بر بوق و گاز و ترمز نقلیه‌ها، «دلار…دلار دارم…یورو دارم…خرید و فروش باهم…»، «سکه‌اش اصله خانوم‌جان…ضربِ پهلوی دومه…خوب نیگا کن بعد نظر بده…»، «موتور…آقا موتور می‌خوای…سریع و فی‌الفور در محل…»، «تاکسی…تاکسی…سر ویلا ۲ نفر…» و «برو جلوتر…کافه نادری جلوتره…» است. صداهایی که با بوی ساندویچ‌های خانگی از تخم‌مرغ آبپز تا کالباس گاری‌چرخی‌های غذافروش، درهم می‌شود. فردوسی همچنان متفکر به جهت شمال غربی میدان چشم دوخته و بی‌آنکه برای توت و شاتوت‌هایی که به زیر تخته سنگِ تندیس‌اش خودکشی کرده‌اند شعری داشته باشد و یا نگاهی به آنها که روی چمن‌های میدان چُرت می‌زنند و خواب قیلوله می‌کنند، می‌اندازد. خودروها یکی پس از دیگری و اتوبوس‌های تازه نفس برقی پشت به پشت هم گِردِ میدان و تندیس فردوسی که چند سالی‌ست ثبت اثر ملی شده، می‌چرخند.



منبع:همشهری آنلاین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا