پای جنگ میان باشد از خیلی آدمها خشنترم | ترانه چاوشی مانند سلاح پیشرفته عمل کرد
همشهری آنلاین- فرشاد شیرزادی: در یازدهمین برنامه «درجه یک» که امین زندگانی، بازیگر و مجری در آن حضور داشت، مژده لواسانی گفت: «طی جنگ ۱۲ روزه هنرمندان هم اعلام موضع داشتند و هم عاشقانه برای وطن نوشتند و گفتند و خواندند و هر کسی کاری کرد. مهمان امشب من کسی است که نه تنها ایستاد بلکه صدای یک شهر شد و با همان پویشی که خلاقانه از ابتدای جنگ با نام «من تهرانم» به وجود آورد، صدای مردم عزیز تهران و همه کسانی بود که پای این پایتخت عزیز و قلب ایران ایستادند: جناب آقای امین زندگانی عزیز و گرانقدر با سابقه درخشان در این نوع بروز و ظهور باورهای ارزشمند.»
«وحدت» زیر گرد و غبار فضای مجازی
امین زندگانی در این برنامه گفت: «طی ۱۲ روز جنگ تحمیلی بابت داغهایی که بر دل نشست، متأسفم و از سوی دیگر بابت عشق به وطن خوشحالم. عشقی که در دلها از نو شکوفا شد و باعث شد وحدتی اتفاق بیفتد. وحدتی که من فکر میکردم زیر گرد و غبار فضای مجازی مدفوع شده. این اتفاق اگر بخواهیم از این زاویه به آن بنگریم، حال ما را خوب کرد اما مرهمی بود بابت غم از دست دادن شهروندان و همشهریان عزیز و غم خاکی که در حقیقت دچار ستیزی شد آن هم از باب کینهتوزی…
خبر شروع جنگ را نخواندم! | شروع جنگ را به چشمان خودم دیدم
من خبر شروع جنگ را نخواندم بلکه دیدم. دقیقاً نخستین شب حمله که منطقه یک و ازگل مورد اصابت موشک قرار گرفت. من به فاصله یک دقیقه روی پل صدر بودم. دیدم که دود بزرگی از منطقه یک و ازگل برخاست. چون محل اصابت موشک نزدیک منزل مادرم بود، سریع حدود منطقه را دریافتم. پیش از اینکه به طور دقیق دریابم چه شده، با خود اندیشیدم و گمان بردم که شاید لوله گاز منفجر شده یا اتفاقی از این دست رخ داده. تا تلفن شد و بخواهم بدانم چه اتفاقی افتاده من جزو کسانی بودم که پیش از آنکه بخواهم بدانم، دیدم که چه رخ داده. من شاهد عینی بودم. این دومینو راه افتاد و آن ۱۲ روز ما به دلیل دفاع جانانه گرم میشدیم و الحمدالله فعلاً هم آتشبس است اما در عین حال امیدوارم که آتشبس با ثبات باشد. چون طرف آتشبس ثبات ندارد. من کل ۱۲ روز را در تهران سپری کردم و با گروهمان داشتیم سریالی را کار میکردیم. همان ۲ روز اول، با بچهها نشستی تدارک دیدیم تا بدانیم که کار تعطیل میشود یا نه و نهایتاً همه تصمیم گرفتند که کار را ادامه دهند. منطقهای که بودیم ۲ بار با فاصله نزدیک مورد حمله موشکی قرار گرفت.
ماجرای شکلگیری هشتگ «من تهرانم»
ما طی این ۱۲ روز کاری برای سیما فیلم انجام میدادیم. اما بچهها ایستادند و تنها ۲ روزش به شخصه فیلمبرداری برای صحنه نداشتم که آن ۲ روز تبدیل به تولید هشتگ من تهرانم شد. خودم فکر نمیکردم که این هشتگ این قدر موثر باشد و در روحیه مردم تأثیر بگذارد اما خدا را شکر برآیندنش خوشایند بود. جنگی که ما طی ۸ سال تجربه کردیم، جنگی بود که رخ به رخ بود و میدانستیم که دشمن کجا حضور دارد اما این جنگ جنگی بود که من به عنوان یک فرد کاری از دستم برنمیآمد. پس خواستم که دستکم کاری برای فرونشاندن خشمی که در وجود تکتکمان هست، انجام دهم. کاری از دستمان برنمیآمد. تنها چیزی که به مخیلهام خطور کرد این بود که عدهای حق داشتند که از تهران بروند و من به هیچ عنوان کسی را قضاوت نمیکنم. عدهای پدر و مادر مسن یا فرزند کوچک داشتند و غیره و غیره. وقتی به پارکینگ خانهمان رفتم، دیدم که تعداد خودروها مثل همیشه نیست. فکر کردم که در تهران مانند من آدم زیاد است که بیندیشد که نکند من خیلی تنها هستم. رفت و آمد در بزرگراهها را میدیدیم و یادآوری میکرد که ما در تهران هستیم و این شهر بزرگ را خالی نکردهایم.
مردم نمیدانستند چه زمانی بازمیگردند…
باید بپذیریم که در موضوع ارتباط رسانه با مردم، ضعیف عمل کردیم و شناخت مخاطبمان به قدری نبوده که بتوانیم آن را حفظ کنیم. من کپشنی دیدم که نان در تهران یافت نمیشود. به قدری حالم بد شد که نگو و نپرس. شما این خبر را از شبکهای میبینید که متعلق به کشورتان نیست. وقتی میبیند که این گونه با روان انسانها بازی میکنند، احساس کردم که باید کار و حرکتی بکنم. اتفاقاً همان روز رفتم تا برای مادرم نان بخرم. پر بود… ما مردم با شرافتی هستیم. هیچ فروشگاهی غارت نشد. در شب عید هم چنین وضعی را شاهدید که مردم برای چند روز تعطیلات نوروز خرید میکنند. احساس کردم که چقدر بد است. این رسانه زمانی به جوانان و نوجوانان ما آسیب زده و ما از آن استفاده میکنیم. حکایت همان حکایت تیغ در دست زنگی مست است. حال باید تیغ را در جهت عدالت استفاده کنیم. با ایجاد این هشتگ خواستم بگویم که عدهای که در تهران نیستند، نگران خانه و زندگیشان نباشند و عده زیادی حواسشان به این چیزها هست. من ساعتها با خودرو در خیابانها میچرخیدم. احساس میکردم که باید با چشم مراقب باشم. احساس میکردم که وظیفهای دارم و کار دیگری از دستم برنمیآمد. خواستم وحدتی ایجاد کنم و کسانی که در تهراناند با کسانی که در تهران نیستند و نگران خالی شدن شهر شدهاند پیوند بزنم. خودم معمولاً عیدها از تهران خارج نمیشوم چرا که شهر، خلوت و آسمانش آبی است. عید، وقتی میروید و میدانید که چه زمانی بازمیگردید. غم غربت شما را اسیر نمیکند اما میدانستم که خیلیها با این تصور رفتهاند که نمیدانند چه زمان بازمیگردند.
جای سازمان ملل و حقوق بشر کجاست؟
در ۸ سال دفاع مقدس هم با کل جهان جنگیدیم. ما تنها بودیم و حتی سیمخاردار هم به ما نمیدادند. همین کشورهایی که داعیه دفاع از حقوق بشر دارند، بمبهای شیمیایی به صدام دادند و بعداً به عنوان کار خیر جانبازان ما را زیر نظر داشتند تا بدانند که نتیجه تحقیقاتشان چیست! اکنون هم چهره واقعیشان را نشان دادهاند که کجای جهان ایستادهاند. سازمانهای ملل که قرار است کارهای بینالمللی انجام دهند، این پرسش را با خود روبهرو خواهند داشت که آیا در خدمت جمع خاصی هستند یا برای کل جهان حضور دارند؟ اعتقادشان چیست؟ من همیشه میگویم که معلم حقوق میگیرد برای آن بچه درس نخوان. بچه درسخوان که درسش را میخواند. سازمان ملل هم باید جایی وارد شود که کشوری و مردمی احساس کنند مورد تعدی واقع شدهاند و آنجا باید از حقوق مظلوم دفاع کند. این اتفاق گویی اصلاً در منطقه خاورمیانه رخ نمیدهد. وقتی تاریخ را مینگرید، شعرهایی وجود دارد که در سدههای مختلف، جهان ادبیات را فتح کردهاند و هنوز هم آثارشان به زبانهای مختلف ترجمه میشود. این شاعران گویی کروموزومهایشان اصالت بیشتری دارد و گویا بشر شریف انسانی اصالت بیشتری دارد. اما جایی که نسبت به همسایه و اتفاق بیرون بیتفاوت باشی و فقط آزادی شخصی را فریاد بزنی، قاعدتاً آنجا جای رشد روحهای بزرگ نیست و تاریخساز نخواهند شد. شاید پرسشی که چرا پیامبران بیشتر در منطقه خاصی ظهور کردهاند، این باشد که گویی این منطقه، محل ظهور روحهای بزرگ بوده است. وقتی مدافعان حقوق بشر، آنها تا بدین اندازه درگیر زیست شخصی و فردیاند، قاعدتاً شاهد ظهور چنین روحهایی نیستند و در کفه ترازو عملکردشان قابل دفاع نخواهد بود.»
کشور به خود بالید | ترانه چاوشی مانند سلاح پیشرفته عمل کرد…
وی ادامه داد: «البته اینجا و در جنگ ۱۲ روزه به این مصداق بارز رسیدیم که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. اتفاقی که افتاد این بود که به روح ما زخم زد و عزادرامان کرد و خاکمان را به نوسان آورد ما در عین حال وحدت و اعتقاد و اتحادی ایجاد کرد که کشور ما از داشتن چنین نوجوانها و جوانهای به خود بالید. به هر حال اتاق فکرهایی وجود دارد و بهتر بود که آنها، فیلم فارسی و فیلمهای پیش از سال ۱۳۵۷ را میدیدند تا بدانند که ما درباره مرام، معرفت، پاکی، صداقت، عشق و رفاقت صحبت میکردیم. شما در دادگاه خانواده هم که میروید با این تصاویر به وفور روبهرو میشوید. زن و مردی با هم اختلاف دارند. یکی میگوید حق داری از شوهرت جدا شوی، و او میگوید به تو چه! این اختلاف سلیقه وقتی در یک جامعه هم رخ میدهد، درست مانند خانواده است و ما با چیزی شوخی نداریم. یا مثلاً در همین سطح، اختلاف بچهها با پدر و مادرهایشان! بچهها آخرش با اینکه یکی به پدر و مادرم چپ نگاه کند، کنار نمیآیند و در اوج اختلاف توهین به آنها را برنمیتابند. این در رگ و خون و پوست و گوشت ماست. مغول ها حمله کردند و در ما حل شدند. همینطور افغان و اعراب. ما ملت بزرگی هستیم. ملتی که صبوریم و وای به حال روزی که تصمیم بگیریم صبر را کنار بگذاریم. آن موقع است که تازه قهرمانیهای ایرانیها معنای خودش را نشان میدهد. ملت ما عجیب است. این موضوعی است که بدون اینکه بخواهم نسبت به کس یا کسانی منظورم خاصی داشته باشم، میتواند چراغ راه مدیران فرهنگیمان باشد. این روزها بحث نفوذ بسیار مطرح میشود. شما میدانید و من هم میدانم که نفوذ در عرصه فرهنگ بسیار خسارتبارتر است. ما ضربه را از همین جا خوردیم و از همینجا هم توانستهایم به وحدت برسیم. ببینید که ترانه آقای چاوشی چه کرد. صدا، تنظیم و آهنگسازی در این فاصله کم چهها که نکرد. دیدید که چگونه بر دل نشست و درست مانند یک سلاح پیشرفته عمل کرد…
اجرای ارکستر سمفونی در میدان آزادی فوقالعاده بود
اتفاق بزرگ بعدی اجرای ارکستر سمفونی در میدان آزادی بود. همه اینها حالی ایجاد کرد که به مسئولان نشان داد که فرهنگ میتواند خط مقدم خلق این اتحاد باشد. من چالش را مطرح کردم و خودم استرس گرفتم که در حال حاضر کسی اینترنت ندارد! حال وی پی انی کار میکند یا نه؟ اما شهرداری با یک حرکت کل شهر را پر کرد و یادی هم از ما نگرد و البته من هم توقعی نداشتم(لبخند)! این شد من تهرانم و این اتفاق افتاد. دوستانم با من تماس گرفتند و یکیشان گفت که عذاب وجدان گرفتهام که تهران نیستم. خانم بچهها را میگذارم و برمیگردم. از سوی دیگر به خودم گفتم نکند من کاری کرده باشم که روی زندگی عدهای تأثیر بگذارم. چون خودم آدمی اهل ریسک و خطرپذیر هستم و خلاف ظاهر و نوع کارم محتاط نیستم، گفتم که نکند یکی فکر کند واقعاً اتفاقی افتاده! این نشان داد که این اتفاق کوچک فرهنگی چقدر میتواند دلها را به هم نزدیک کند. این اتحاد و همدلی را هیچ حمله هوایی و قدرت نظامی نمیتواند از بین ببرد. ضمن اینکه باید بدانیم که ما با یک کشور خاص متخاصم مواجه نیستیم بلکه با جهانی روبهروییم که میخواهد به ما اجبار کند که ضعیف بمانید و باشید. اتفاق در ظاهر تلخش موضوعی را ایجاد کرد که تا سالهای سال به قوت خود باقی خواهد ماند: اتجاد، همبستگی و همدلی که همان موقع هم گفتم: فکر میکردم که زیر گرد و غبار فضای مجازی پنهان شده است!
فرو ریختن ساختمان شیشهای صدا و سیما
وی درباره ساختمان شیشهای صدا و سیما و فرو ریختنش گفت: «من چند شب پیش برای برنامه ققنوس وارد حیاط شدم و دوستانم را میدیدم. احمد سلامی، مسعود و دیگران. یاد خانم هاشمی خدا رحمتشان کند افتادم. من که نه کارمند صدا و سیما و نه رسمی صدا و سیما هستم و پیمانی کار میکنم. اما به هر حال صدا و سیما خانه ما و نهادی ملی و بخشی از خاک ماست. قرار بود که ققنوس برنامهای انرژی بخش باشد اما آن شب با حال و هوایم متناقض بود. باید خودم را جمع و جور میکردم و با خود میگفتم که کاری هم از دستم برنمیآید! شاید خیلی هم تلخ باشد! هیچ کس جنگ را دوست ندارد اما اگر پای دفاع از وطن بیفتد از بسیاری آدمها خشنتر و جنگجوتر هستم. منطقه نظامی بحثش جداست و برای جنگ طراحی شده اما اینجا رسانه است. همچنین که بیمارستان، مدرسه، آمبولانس و خانه و آدمهای عادی خارج از جنگاند. نه اینکه جان نظامیان مهم نباشد، مهم است اما تمهیداتی برای آن منظور اندیشیده شده. ساختمان شیشهای و خود شیشهای بودنش پر معناست. خود واژه محل کار گویای همه چیز است. این اتفاق اصلاً حال خوبی ایجاد نکرد. محلی بود که ما از آنجا خیلی خاطره داشتیم. یکبار درباره جنگ ۸ ساله گفتنم که میدانید صدام با خوزستان چه کرد؟ خاطرات ما را از کوچهها تیره و تار کرد. این حس را من آن شب دوباره تجربه کردم.
آیا آنها که از سوختن ایران خوشحال شدند، ایرانیاند؟
مژده لواسانی نیز گفت: «شبی که ساختمان شیشهای در آتش میسوخت جوری بیاختیار میگریستم که گویی همه خاطراتم میسوزد. به یاد همه آن بچگی، نوجوانی و جوانیام بودم.» زندگانی نیز توضیح داد: «چند شب پیش که آن سوختن را دیدم خیلی حالم بد شد. وقتی تصاویر را میدیدم با خودم میگفتم یعنی چه؟ حال که عدهای خوشحالند و چطور میتوانند بگویند که ایرانیاند!» لواسانی افزود: «این حس حتی با سوختن یک بنای تاریخی هم رخ میدهد. حتی یک آجرش! آن هم بنایی که از دهه ۴۰ ساخته شده است!» زندگانی گفت: «هر مکان ملی متعلق به تکتک مردم ایران است.»
دوست داشتم دقیقه ۹۰ به جنگ بروم
امین زندگانی که در دهه ۵۰ متولد شده و از جنگ تحمیلی هم خاطره دارد، گفت: «وقتی جنگ تحمیلی ۸ ساله شروع شد من ۸ سالم بود و تهران زندگی میکردم. پدر و مادرم آبادانی و اهل خوزستاناند. یکی از شهدا معروف هم بهنام محمدی است که نسبت خویشاوندی با ما دارند که در کتاب «دا» هم هستند. ما ۸ سال را همه جوره تجربه کردیم. از موشکباران تهران و خوزستان بگیر تا حملهای که به پالایشگاه تهران شد. من کلاس دوم راهنمایی بودم که تصمیم گرفتم به جبهه بروم. به لحاظ سنی اجازه نداشتیم. معلمی داشتیم که یاد داده بود چگونه کپی شناسنامه را پاک کنیم. اوایل سال ۱۳۶۷ ما را به میدان تیر فرستادند و اسلحه دستمان دادند. قنداق کلاشینکف را به من دادند و کنار دستم گذاشتم. دیدم که قدم ۴ سانتیمتر از اسلحه بلندتر است. مسئول میدان تیر گفت که اگر میخواهی به جنگ بروی لباس گیرت نمیآید و نرو. سال بعد هم هست. تو هم که عجلهای نداری! اما من قد نکشیدم. تا سالها همان قدی ماندم. شاید یکی از مواردی که خیلی دوست داشتم تجربه کنم آن زیست دقیقه نودی در جنگ بود که همه چیز را کنار گذاشتهایم و در لحظه به معنای واقعی زندگی میکنید و ارزش رفاقت، دوستی و فداکاری و بسیاری مفاهیم که فقط در رمانها و کتابها معانیاش را جستوجو میکنیم، اما عمیقاً درک نمیکنیم، میتوانستم حس کنم.
تجربه زیسته جنگ مهم است
زیستی که فکر میکنید همه آنچه دارید در طبق اخلاص گذاشتهاید و هیچ ارزشی برای فردا یا یک ساعت دیگرت نداری و در لحظه فقط به این فکر میکنی که از خاکت دفاع کنی و من پیشمرگ دوستان و کشورم شوم و از همه تعلقاتت بگذری… این تجربه به گمانم خیلی کمیاب است. اگر دوباره ۱۲، ۱۳ ساله شوم، گرچه که امیدوارم که هرگز آن اتفاقات برای کشورم نیفتد اما قطعاً میروم و دیگر اصلاً صبر نمیکنم قدم بلند شود. احتمالاً بارفیکس بیشتر خواهم رفت تا زودتر قد بکشم! خیلی جاها البته به فراخور شغلم رفتهام که بسیاری دوستانم میگفتند یا داری حماقت میکنی. عدهای هم میگفتند و میگویند که به جایی وصلی یا دیوانهای! من زمانی به عراق رفتم که از جنگ داخلی عراق یک ماه گذشته بود. زمانی به لبنان رفتم که بسیاری نگران آن اتفاقات بودند. زمانی در سوریه کار کردم که وقتی زبان فارسی مرا میشنیدند، یعنی در اوج حضور داعش، خط و نشان میکشیدند. حتی به افغانستان رفتم. شاید بخشیاش به دلیل آن بود که دوست داشتم خودم را در آن شرایط تجربه کنم و دریابم که چقدر در این شرایط میتوانم خود واقعیام را پیدا کنم. من در کتابها نمیتوانم خودم را پیدا کنم و باید تجربه زیسته داشته باشم. بیشتر این اتفاقات را هم به این دلیل رقم زدم که بتوانم از فرصت استفاده کنم و تجربه را برای خودم در کنار فیلم دفاع مقدسی(«گلوگاه شیطان» و سریال «قفسی برای پرواز») برای خودم رقم بزنم.
۱۲ سالگی، سن کمی برای تجربهای بزرگ
طبیعتاً بخشی از زیستم را وقتی در فضای مجازی به اشتراک میگذارم، حاصل همین تجربه است و آنچه ارادت قلبی مرا ایجاد کرده، این بوده که به شکل تصادفی در تشییع پیکر شهدای مفقود الاثر در ۲ هزار تن اول و هزار تن دوم و غیره حضور داشتهام. گویی خدا مرا به آنجا برد. وقتی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در پارک لاله، کار عروسکی میکردم، بیرون آمدم و وسط این تشییع قرار گرفتم. هنوز هم که از آن سخن میگویم، منقلب میشوم. بین کامیونها رد میشدم و صدای همسران، خواهران و مادران شهیدان را میشنیدم. آن همه پرچم… وقتی کامیونها ترمز کردند، تابوتها به قدری سبک بودند که تکان خوردند. این تکان مرا هم تکان داد. این اتفاق به ۲۵ سالگیام بازمیگردد و احساس کردم که آنها چقدر سبکبالاند. جنازه معمولاً خیلی سنگین است و معمولاً میگویند که دوست ندارد به زیر خاک برود. آنها عین پر بودند. احساس کردم جایی راه میروم که اگر اکنون گردنم و سینهام ستبر است و سرم بالاست و با غرور بر خاک کشورم قدم میگذارم، برای سبکبالی این عزیزان است که در اوج مظلومیت، برای وطن جنگیدند. من کتاب «سرباز کوچک امام» را خواندهام. ماجرای آن عزیز رزمنده که در ۱۲ سالگی اسیر شد و سالها اسیر بود… یک جاهایی از کتاب از فضای غمانگیز و مظلومانه بچههایمان در جنگ نمیتوانستم، خوانش را ادامه دهم. میخواستم دوباره بخوانم و نمیتوانستم میگریستم. میخواندم که آنها چهها برای آزادسازی خرمشهر و محاصرهها کشیدند و در آن سن چه تجربهای بوده که از سر گذراندهاند. احساس کردم که تا پایان عمرم مدیونشانم. بخشی از انتخاب نقشها و کارهایی چنین به دلیل همین دینی بود که بر دوشم احساس میکردم.
جانم را فدا میکنم
امین زندگانی که چندین نسخ از کتابهای صوتی را در زمینه جنگ تحمیلی با نام خود ماندگار کرده است در پاسخ به این پرسش که از کجا این ارادت و عشق و جسارت آمده، گفت: «من همیشه سعی کردهام شناختم حاصل دیتاها و برای خودم حتیالمقدور شخصی هم باشد. وقتی در آن سن آن تجربه را داشتم و خوزستان و آبادان را دیدم. در نخستین کاروان هنرمندان منتظر بودم که برای حضور با من تماس بگیرند اما الیکا رفت. الیکا اصالتاً شمالی و رامسری است. آنجا بود که با من تماس گرفت. گفتم خوبی و دیدم که نمیتواند حرف بزند! گفتم چهات شده؟ اتفاقی افتاده؟ شنیدم که صدای نوحه عربی میآید و او هقهق میگرید. گفت «برای تکتک این سنگها جانم را فدا میکنم. من تا به حال جنوب را ندیده بودم.»
معلوم نیست حکومتی است یا کسی به او سفارش کرده
ما ایرانیان نرفیتم بجنگیم اما دفاعمان خیلی مظلومانه بود. وقتی نام دشمن قسم خورده میآید، میدانیم که او بخشی برای تصرف خاک آمده بود و بخش دیگر برای نابودی ایرانی با آن قساوت پا به میهن عزیزمان گذاشت. البته پهلوانمنشی در خون ما هست. این قساوتها را حتی پس از کشف اجساد دشمن هم ندیدیم. ما در فرهنگ و مراممان ضد و نقیض وجود ندارد. من به عنوان یک ایرانی که هم در آن سالها و بعدش امنیت داشتم، این دین به گردنم هست و این چوب امدادی که بابت افتخار به ایران و ایرانی به من سپرده شده به سهم خودم باید آن را به دیگری برسانم. واقعاً هم هرگز این کارها را برای اتفاق عجیبی انتخاب نکردهام تا چیزی نصیبم شود. درباره همین چالش هم که راه انداختم واکنشهایی وجود داشت و میگفتند که معلوم نیست حکومتی است یا کسی به او سفارش کرده!
تهرانم را دوست دارم
باید به آن عده بگویم که شما جزو مردم ما نیستید. شما یا مردم ما را درست نشناختهاید یا من هنرمندان ما را! میان بچههای خودمان مهران رنجبر با من تماس گرفت و با گریه گفت که من از تهران نمیروم. گفتم چرا به من میگویی؟! گفت تو این هشتگ را ایجاد کردی و باید بگویم که خاکم را رها نمیکنم! با هقهق میگفت که من این مهم را چگونه به دیگران انتقال دهم که خاکم و تهرانم را دوست دارم.
دوران کرونا هم تهران بودم
البته این سوی دیگر موضوع هم هست. کسی شاید اگر مهران را ببیند بگوید که تو با این عینک، ریش و موی بلند، وطن سرت میشود؟! اما او گریه میکرد و میگفت بدان که من تهرانم. در گروه ۵۰ نفره ما نیز همه در تهران ماندیم. همواره اعتقادی دارم. موجی راه افتاد که نباید کار کنید و باید مراقب سلامتی هنرمندان بود. من آنجا هم گفتم که این موضوع مانند آن میماند که پرنسل ارتش زمان صلح کار میکنند و حقوق میگیرند و وقتی جنگ میشود بگویند که ما به جنگ نمیرویم؟! من هم در جبههای قرار دارم. وقتی همه حالشان خوب و خوشخوشانشان بوده و همه با من هورا میکشیدند و امضا و عکس میگرفتند باشم و حال که نیاز است تا حال مردم را خوب کنم، خودم را کنار بگذارم؟ چرا مردم باید مجبور باشند آثاری که اصلاً مربوط به فرهنگ ما نیست ببینند؟ پس من ترجیح دادم در دوران کرونا کارم را ادامه دهم و اگر هم قرار باشد مریض شوم حین کارم این اتفاق رخ دهد نه در پستوی خانه! واکنش برخی از همکاران هم البته این بود که به من حمله کردند(لبخند!). البته نتیجهاش این شد که سراسر مدت فیلمبرداری «خانه امن» هیچ یک از ما عوامل مریض نشدیم. واکسن هم نیامده بود و همه در یک زیرزمینی فیلمبرداری داشتیم. من هم که کلاً کرونا نگرفتم.»
دوست دارم سیبل باشم تا به وحدت برسیم
زندگانی در وانکش به این موضوع که سریالی درباره سوریه کار کرده و عدهای قضاوت میکنند و تهمت میزنند که فلانی وصل است یا حکومتی است و غیره و غیره. آیا از واکنشها نترسیدید، گفت: «اصولاً به واکنش ها فکر نمیکنم! چون میاندیشم که یکبار میخواهم زندگی کنم و ترجیح میدهم مسیر خودم را بروم یا بایکوت میشوم یا نمیشوم. من البته بیشتر از سوی همکارانم بایکوت شدهام تا از سوی مردم! قشر شبه روشنفکر که آنها را در حیطه شغلیام ناچارم بپذیرم اما واقعا به عنوان هنرمند، هنرمندشان نمیدانم. اگر کسی به لفظ روشنفکر و هنرمند معتقد است باید به آن عمل کند. اگر ما به دموکراسی اعتقاد داریم و شعارش را میدهیم، معتقدم که باید نخست آن را در وجود خودمان جستوجو کنیم. وقتی هر کسی که مانند من فکر نکند را نپذیریم، یعنی همان ایستگاه اول باید از اتوبوس دموکراسی پیاده شویم. یکی از وقایع درخشان جنگ ۱۲ روزه این بود که همه دموکرات شدند. یعنی همه با هر سلیقه و دیدگاهی برای یکدیگر ابراز عشق کردند و نگران یکدیگر شدند و در زیباترین شکل کنار هم بودند. من از بایکوت شدن نترسیدم چون اصولاً چندان کار سینمایی نمیکنم و پلتفرم که هرگز و مسیر خودم را رفتهام. لفظی ایجاد شد که شما هنرمند مردمی هستید و برای عدهای پاسخگوست و آن هم نسلی که از پیشترها در تلویزیون بودند. ما متعلق به مردمیم. اما در عین حال بازیگران نسل جوان خوبی داریم. شما در سینما بلیت میخرید. در پلتفرم اشتراک میخرید و مردم چندان نمیتوانند بگویند که آنها مردمی هستند. اما نسل ما نسلی متعلق به مردم است. من در زمانی از سوی طیفی مورد حمله قرار گرفتم که فردایش طیفی دیگر به من حمله میکرد. هر نوع تفکری که نام ایرانی را بر خود مینهند، خودم را متعلق به آن میدانم. اشکالی هم ندارد که موقعی سیبل بشم و خشم خودشان را روی من خالی کنند. دوست داشتم که این خشمها زودتر و آگاهانه ابراز میشد تا ما این وحدت را جدیتر میداشتیم.
جستوجو در تپههای باستانی وجودم
بازیگری یکی از الهیترین هنرهای دنیاست. بازیگر باید خودش را بهتر از هر کسی بشناسد تا بتواند روی بومش، آن آدمهای درونش را بیرون بیاورد. پس روح خدا در ما دمیده شده تا بتوانیم نقشهای مختلف را بازی کنیم. همواره فکر میکنم که جستوجو در تپههای باستانی درون وجود خودم زیباست.» او که نقشهای مختلفی از مسلمابن عقیل تا غیره و غیره بازی کرده است، توضیح داد: «اگر به سالهای کرونا بازگردم، باز هم چالش رقص برگزار خواهم کرد. چون آن کار را برای جذب فالوئر انجام ندادم. من البته همه استاندارهای سینما را در آن چالش رعایت کردهام! وقتی شادی را در فیزیک خودتان داشته باشید، این نشاط سیستم ایمنی بدن را بالا میبرد. پس از من این اتفاق در کشورهای دیگر هم قرار گرفت.»
ماجرای ممنوع کار شدن جدی بود؟
وی در پاسخ به این پرسش که پس از انتشار ویدئو رقص در دوران کرونا ممنوع کار شد، گفت: «خیر! همین موضوع خیلی شبهه ایجاد کرد. من آن زمان مدیر روابط عمومی سازمانی بودم. آنها گفتند که ما طرفدار چالشتان هستیم. سپس مرا خواستند. فکر کردم که میخواهند بگویند ممنوع کار شدهام. اخمو رفتم و گفتم که نیت من چه بود و به کجا دارد ختم میشود؟! با وثیقه بیرون بیا و از این حرفها…
کسی که خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند
آن عزیزی که با آنها جلسه داشتم گفتند چه شده؟ توضیح دادم که موضوع از این قرار است. آنجا به من گفتند که این ویدئو را ندیدهاند. متوجه شدم شیطنتی شده و ویدئو را یک جور دیگر نشان دادهاند. گفتم که من آمدهام تا بدانم چقدر باید در خانه بمانم. آنها گفتند که اتفاقاً میخواستیم به تو بگوییم که اگر کسی به شما گفت ممنوع کار هستید، چنین نیست! تصورم این بود که قطعاً ممنوع کار شدهام. به خودم میگفتم کسی که خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند. من همچنان به خودم میگفتم که برای روحیه مردمم این کار را کردهام. دیدم که برای نخستین بار نگاه مثبتی به این موضوع شد و دوستان اصلاً در سازمان و وزارت ارشاد وارد این موضوع نشدند. اتفاقاً همان زمان برای دومین بار به برنامه دورهمی دعوت شدم. آنجا البته از خانوادههای عزادار عذرخواهی کردم و مجدداً دلیلم را توضیح دادم. اما متنبه نشدم…»
نقش آن حضرت
وی ادامه داد: «شبی که فیلبرداری نخستین قسمت مختارنامه شروع شد، پدرم فوت کرد و هرگز این نقش مرا ندید. نمیدانم که چگونه انتخاب شدم. قرار نبود که آن نقش را بازی کنم. از دفتر با من تماس گرفتند که جناب میرباقری با شما کار دارند و میخواهند شما را ببینند. رفتم و گفتند که میخواهم نقش تو را عوض کنم. پیشتر با ایشان «معصومیت از دست رفته» را در نقشی مثبت بازی کرده بودم. قرار بود که نقش یکی از سرداران سپاه مختار را بازی کنم. اول قرار بود ۱۸ ماه طول بکشد و طی همان ۱۸ ماه حضور داشتم. گفتند ما ۲ ماه با تو کار داریم. پرسیدم که موضوعی پیش آمده و میرباقری عنوان کرد که این نقش را برای هیچکس در نظر نگرفتهام جز تو! من انتخاب شدم که بزرگواری از سوی نقش هویدا شود. هر چه درخشش آن نقش بود، آبروی خود آن اسم بزرگ بود. من راضی نبودم و از بازی در این نقش میترسیدم. تنها نقشی بود که هیچ تصویری نداشتم و نمیدانستم در هر سکانس چه کار میکنم. میرباقری گفت که به خودش توکل کن و روز نخست روزه بگیر. گفتم که همین کار را هم کردهام. همان روز نخست گفتم که نمیدانم باید چه کنم، خودت آبروی خودت را حفظ کن! اگر آبروی نقش حفظ شد بزرگواری و تأثیر خود آن شخصیت بزرگوار بود.
حفظ آن نام بزرگ
یک روز به بانک رفته بودم و اخمو چکی را همراه داشتم که از حساب یک تهیه کننده بود. چند بار قبل به بانک رفته بودم و حساب خالی بود و حسابی عصبانی بودم. خانمی محجبهای جلو من ایستاد. سلام و علیک کرد و گفت که با این تلفن صحبت کن. گفتم الو و دیدم که یک صدای مهربان گفت «الهی من قربان آن نقش حضرت مسلم تو بروم. من پشت در اتاق عملم و باید بروم دیسکم را عمل کنم. شک ندارم که اگر برای سلامتیام دعا کنید سلامت بیرون میآیم.» تنم لرزید. گفتم خدایا این مسئولیتها را گردن من نیندار! من یک آدمم و هزار جور اشتباه میتوانم بکنم. آن روز کلاً حالم بد بود که من چگونه باید از این اسم بزرگ حفاظت کنم! این اسم تا سالها و تا به همین امروز هم با من است.